نقدی بر کتاب «این پسر من است»

«یادداشتی از محمدرضا نصرت»

قبل از هر چیزی باید دست مریزاد و تبریک گفت بابت این کتاب به نویسنده و انتشارات خط مقدم. از خواندنش لذت بردم و یک اثر حرفه ای و خوب تولید شده. چند نکته هم به ذهنم می رسد که می نویسم:

  1. شروع کتاب، گرم و گیرا و جذاب است. ماجرای غرق شدن زنی حامله که توی یک دیگ نشسته تا همراه دیگران از روی دریاچه عبور داده شود، قلاب خوبی برای جذب مخاطب است و همدردی او را نیز برمی انگیزد.
  2. دوستی ها و رابطه خواهر برادری فاطمه و مهدی هم خیلی خوب شده. موتورسواری ها و گشت و گذارشان و ارتباطشان خیلی خوب از آب درآمده. ارتباطی موثر که برای سمپاتی بعد از شهادت مهدی نیز به شدت لازم و موثر است.
  3. بعد از این، شیدایی رسول پس از شهادت فرزندش، چیزی است که ذهن منِ مخاطب را درگیر خود می کند. پدری که پیش از فرزندش به سوریه و برای جهاد رفته بوده. پدری که جهاد را سال ها پیش در افغانستان و علیه طالبان تجربه کرده بوده. پدری که پسرش، متاثر از او، راهش را در پیش گرفته. پدری که وقتی می بیند پسر جوانش از او سبقت گرفته و شهید شده، هاج و واج
    می­ماند. متحیر و ماتم زده. با سوالی که هیچ گاه، لابد تا روی تخت بیمارستان و تا همان آخرین لحظه های خواندنِ صفحه سوم زیارت عاشورا، رهایش نکرده.
  4. چرا؟! چرا پسرم شهید شد و من ماندم؟!

گویی این سوال، مثل خوره به جانش افتاده و یک لحظه رهایش نمی کند.

این سوال، همه روح و روان رسول را چنان به خود مشغول کرده که اگر آن قدر حالش بد باشد که وقتی می خواهد به فرودگاه برود و بار دیگر عازم سوریه بشود، روی پله ها زمین بخورد و آب قند بهش بدهند، باز هم از رفتن باز
نمی ماند. اگر به خاطر اینکه پدرِ شهید است و سر و صورتش سفید شده، اجازه رفتن بهش نمی دهند، باز هم از رفتن باز نمی ماند؛ هر چند که لازم باشد مو و ریشش را رنگ کند.

این شیدایی و حیرانی رسول، چیزی بود که بعد از شهادت مهدی تا آخر کتاب خواننده را به خود مجذوب می کند. احساس پدری که فرزندش را از دست داده و حسرتش را می خورد. نه حسرت رفتن او را، بلکه حسرت ماندن خودش را.

  • در مورد صالحه، اشاره مبهمی می شود به بیماری و مشکل جسمی او. اما بعد در سیر داستان و رشد بقیه بچه ها انگار فراموش می شود و مبهم می ماند. جای توضیح و پرداخت داشت. ما تا آخر کتاب هم نمی فهمیم که او چه مشکلی دارد و چه شکلی است.
  • بعد از آمدن رسول و زینب به ایران و مشغول شدن به کار و زندگی، ریتم کند می شود. شاید بشود گفت کتاب تا لبه پرتگاه هم می رود و به صفحاتی می رسد که کشش لازم را ندارد و مخاطب می تواند بقیه کتاب را نخواند. در این بخش، آن ها درگیر کشاورزی و روزمرگی و روتین زندگی­شان می شوند و حادثه و اتفاق جدی­ای هم وجود ندارد. به نظرم می شد این بخش تا اولین سفر رسول به سوریه را کوتاه­تر کرد.

مثلا ماجرای مهدی و شرکت هرمی مبهم است و مبهم هم می ماند. به نظرم اگر حذف می شد، هیچ چیزی هم از دست نمی رفت. هر چیزی که لازم بوده گفته شود درباره وجوه شخصیتی او، با گیتار زدن و سیخ سیخی کردن مو و شلوار پاره پوشیدن و لباس عروس به تن کردن و رقصیدنش، گفته شده.

  • در مورد زاویه دید روایت، نویسنده هوشمندانه عمل کرده. خودش را راوی قرار داده و ماجراها را روایت کرده. این زاویه دید به نویسنده آزادی عمل برای انتخاب ادبیات روایت را می دهد. چون خودش راوی است و می تواند ادبیات نوشتاری خودش را استفاده کند. برای این کتاب که به دو شهید پرداخته، شاید بهترین زاویه دید و روایت هم همین بوده.

نکته ای که در این خصوص باید عرض کنم، این است که به نظر بنده، وقتی داستان از زبان کسی روایت می شود، ادبیات نوشتار نیز باید متناسب با همان شخصیت و کاراکتر باشد. نمی شود یک جمله مشخص را، یک دانشجوی رشته ادبیات همان جوری بگوید که یکی دیگر با سطح تحصیلات سوم ابتدایی
می گوید.

با توجه به زاویه دید انتخاب شده توسط نویسنده، مساله عمده ای در این خصوص وجود ندارد. این نکته که عرض کردم نیز تقریبا همه جای کتاب رعایت شده. برای همین است که وقتی توی متن می رسیم به روایت یک خاطره از زبان یک راوی دیگر، می بینیم که ادبیات تغییر کرده و همان طور که عرض کردم، این نکته تقریبا همه جا رعایت شده. تقریبا همه جا، به جز یکی دو مورد:

  • زینب، ببخش. حقش بود پیشت بودم و هدیه ای برایت می گرفتم.
  • چه آرزوهایی که بر باد نرفته توی این کوچه پس کوچه ها…

هر دو جمله از زبان رسول است و به نظرم، این نوع ادبیات و گفتار به کاراکتر او نمی خورد. این جملات اگر از زبان نویسنده بود، خیلی هم خوب و به جا و مناسب بود. اما به نظرم یک کارگر و کشاورز، جور دیگری حرف می زند. یک جمله دیگر از رسول هست که مشخص است نوع واژه های استفاده شده، متناسب با کاراکتر اوست:

  • حالا که کمر همت را بسته اید و آمده اید، تا موی سرتان سفید شود، باید جهاد را ادامه دهید. اگر پس روید و برگردید

مشخص است که این جمله از زبان رسول است و مشخص است که از دهان او درآمده و شنیده شده، حتی اگر واقعا این طور نباشد!

  • در مورد جنگ و روایت عملیات بصری الحریر نیز باید دست مریزاد گفت به نویسنده و تشکر ویژه کرد از ایشان. من قبلا درباره این عملیاتِ شکست خورده شنیده بودم. اما آن چه شنیده بودم، دورتر از روایت فعلی به واقعه بود. این کتاب، با کمک راوی های در صحنه و قلم خوب نویسنده، عمق ماجرا را به خوبی نشان داده و تصاویری ناب از واقعیت جنگ را پیش چشمان­مان قرار داده. این بخش از کتاب، هم خیلی خوب نوشته شده و هم خیلی خیلی مهم است. عملیات بصری الحریر یک تراژدی بزرگ بوده و شهدای زیادی داشته و ما با دیدن سیر زندگی یک پدر و پسر، وارد آن می شویم و می­بینمش.
  • انتخاب یک نویسنده زن برای نگارش این اثر نیز بسیار به جا و درست بوده. مطمئنا یک مرد نمی توانست حرف دل فاطمه و زینب را، آن جوری که خانم رسولی شنیده، بشنود و به گوش ما هم برساند. لحظات احساسی به خوبی شکل گرفته و روایت شده.
اشتراک گذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *