یادداشتی دربارهی کتاب «سه نیمه سیب»
به قلم مینا شیرخان
حدود ۳۰ جلد کتب شهدای مدافع حرم تازه از راه رسیده، آنها را جلوی چشمم چیدهام. دلم برای انتخاب دلدل میکند. در مرحلهی آخر، بین سه چهار جلد کتاب که طرح جلد، نام و حس و حالشان دلم را برده است؛ مردد میشوم. دست آخر یکی را برمیدارم. جالب است همانی است که همکارم چند ساعت بعد پیشنهادش را میدهد! شروع به خواندن میکنم. نام کتاب «سه نیمه سیب» است که بر اساس خاطرات مادر دو شهید مدافع حرم نوشته شده است. دو شهیدی که با هم به سوریه میروند، با هم به شهادت میرسند و پیکرشان با هم بر میگردد. چند صفحهای که میخوانم متوجه میشوم خیلی اتفاقی امروز که پنجم مرداد است، با سالگرد تولد مصطفی (شهید بزرگتر) و همچنین سالروز برگشتن پیکر شهید مصطفی و برادرش مجتبی و به خاکسپاری آنان مصادف شده است. برای من که همیشه به دنبال نشانهها هستم، نشانهی کمی نیست. این موضوع به حد کافی ولع خواندن را در من زیاد میکند. از همان ابتدا سعی میکنم حتی جزئیات را به خاطر بسپارم. کتاب، از دید راوی روایت میشود. راوی مادری را به تصویر میکشد که نمونهای ناب و همه جانبه از واژهی مقدس مادر است. مادری که در فراز و نشیب روزگار با سختیهای مالی و جانی فرزندانش را به بهترین شکل ممکن و در بالاترین سطح اعتقادی و عملی تربیت کرده است. این موضوع برای جوانهایی مثل من که مجید سوزوکیهای جنگ برایمان خواستنیاند، تلنگر خوبی است. اینکه میشود در همین دوره و زمانه مثل شهید مصطفی و شهید مجتبی پاک و در همسایگی خدا زندگی کرد. راوی، فصلهای کتاب را در رفت و آمد و گردشی مداوم بین گذشته و حال پیش میبرد و به نظرم این شیوه بهترین شیوه برای به تصویر کشیدن احوال مادری است که مدام سوار بر بالهای خیال، با پسرانش عازم و مسافر است. از لحظههایی که مادر، بارها طعم مادرانگی را در زایشگاهِ رازی در خیابانی آن طرفتر از حرم امام رئوف تجربه میکند تا لحظهای که فرزند تازه بدنیا آمدهاش را به جرم شیعه بودن میکشند و هنوز که هنوز است جای زخمِ روی قلب کودک، قلب مادر را به درد میآورد. از لحظاتی که درد موزی از تیرک کمرش بالا میرود تا مغز سرش را بسوزاند، تا لحظهای که تاب میآورد و بیتاب بچهاش میماند. از لحظههایی که باید خودش را مادری افغانستانی معرفی کند و با پسرها تمرین لهجهی افغانی میکند تا لحظهای که پسرها مضطرب از جواب گزینش لشگر فاطمیون، دست را دخیل به دامن او میکنند که دعا کند. از لحظههایی که با تصور شهادت پسرها سقف دهان تا قفسهی سینهاش خشک و اسفنجی میشود، اما نمیگذارد لبخند از روی لبش محو شود تا لحظهای که خبرهای گنگ و محو از شهادت پسرها گسل سینهاش را به لرزه در میآورد. از لحظهای که جسمش در قاسمآباد مشهد است و روحش پا به پای پسرها به قم و سوریه سفر میکند. از لحظههایی که اسماعیلهایش را به قربانگاه میفرستد و بر عکس هاجر این امتحان برای او با به سلامت برگشتن فرزند به پایان نمیرسد، تا لحظهای که پدر خانواده او را در قامت امِ وهب میبیند؛ وقتی سر پسرش را به دشمن برگردانده و میگوید چیزی را که در راه خدا دادهام، پس نمیگیرم. از لحظهای که به دلیل دوری و بیخبری از یوسفهایش، یعقوبوار بیقرار است تا لحظهای که با دیدن پیکر پسرها در کنار هم روضهی قاسم و اکبر میخواند. نویسنده به خوبی مخاطب را بر بال خیال مادری رها سوار میکند و در طول و عرض تاریخ به پرواز در میآورد. تصویرسازی صحنهها به قدری دقیق و دلنشین است و اطلاعات خوبی دربارهی مکانها داده میشود که مخاطب خود را در سفری بین ایران و شام میبیند. مصاحبه و تدوین کتاب را یک نفر بر عهده داشته و همین موضوع باعث قوت اثر شده است. مخصوصا که نویسنده به سوریه و تدمر سفر کرده تا محل شهادت پسرها را ببیند و با همرزمان آنها گفتگو کند. کتاب آنقدر جذاب است که تا به خودم بیایم به صفحات آخر رسیدهام و آه میکشم از اینکه چرا با ولع و به سرعت کتاب را تمام کردهام. کتاب «سه نیمه سیب» بر اساس خاطرات خدیجه شاد؛ مادران شهیدان مدافع حرم، مصطفی و مجتبی بختی نوشتهی محمد محمودی نورآبادی در انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده. بخوانید و لذت ببرید.