روایتی داستانی از خاطرات روحانی شهید مدافع حرم، محمد رضایی، نعیمه ترکمننیا روزبهان
«ده سال از ما دور بودی. زمان کمی نیست ده سال؛ یعنی ده تا نوروز، ده تا تابستان، ده تا پاییز و ده تا زمستان. به اندازه این فاصله برایم ناشناخته بودی و بعد از شهادت معمای زندگی ام شدی. کم تو را شناختم؛ کم تو را شناختیم. من در این ده سال دلم گرم بود به عکسی که در کنج قلبم چشمان پرمهر تو را داشتم و به صدای پر احساس تو پشت تلفن. همیشه صورتت را تصور میکردم که باید چقدر تغییر کرده باشد. تو آن محمدی بودی که تو را پشت اتوبوس در مسیر افغانستان جا گذاشته بودیم. تو بزرگ شده بودی. تغییر کرده بودی و ما شاهد این تغییر نبودیم. وقتی تو را بیشتر شناختم راهت را هم بیشتر و بهتر از قبل شناختم. تو قهرمان این راه بودی، تو قهرمان من بودی و همیشه خواهی بود. گاهی که دلم تنگ میشود و حسرت دیدارت به دلم چنگ میاندازد، آرزو میکنم کاش دوباره میشد درِ آن اتاقی را کوبید که رویش نوشته بودی «هروقت در این اتاق کوبیده شود در خدمتم» آن وقت در میزدم داخل میشدم و به چشمهایت یک دل سیر نگاه میکردم و میگفتم یک جرعه دیدار میخواهم … یک جرعه دیدار».
این سطرها دل گویه های یک خواهر شهید است که از کتاب «یک جرعه دیدار» انتخاب شده؛ خواهری که 10 سال به عشق دیدار برادر روزهای دلتنگی را با امید در افغانستان سپری می کند اما لحظه دیدارشان در معراج شهدای مشهد اتفاق میافتد؛ دیدار با پیکر گلوله باران شده برادر که اطرافیان میگویند: «چهره محمد را نبینید و بگذارید همان چهره مهربان همیشگیاش در یادتان بماند.»
Reviews
There are no reviews yet.